دنیا به "شایستگی هایت" پاسخ میدهد نه به "آرزوهایت" پس شایستۀ آرزوهایت باش.
چه بسیار انسانها دیدم تنشان "لباس" نبود!
و چه بسیار لباسها دیدم که درونش"انسانی" نبود!
به هر کس "نیکی" کنی او را "ساخته ای" و به هر کس"بدی" کنی به او "باخته ای" پس بیا بسازیم و نبازیم.
اون رو به بازتابی از ارزش ها، خواسته ها، علاقه ها و قوانین خودت تبدیل کنی.
هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاک میسازد
سیاست بدون شرف
لذت بدون وجدان
پول بدون کار
شناخت بدون ارزشها
تجارت بدون اخلاق
دانش بدون انسانیت
عبادت بدون فداکاری
برای چشمان مهربانت می نویسم، محبت و عشق را در چشمان تو آغاز کردم
چشمانم را در نگاه مهربانت غرق می کنم و لبانم ذکر عشق را می سراید
الفبای عشق من با تو آغاز شد و بر لوح قلبم واژه ی دوستت دارم حک گردید
تنها برای قلب پر مهر تو می نویسم
که اولین مهر دوست داشتن بی انتهای زندگی ام هستی
می خواهم اینبار برای تو بنویسم، فارغ از دلتنگیها و تنهاییها
با کلماتی مملو از عشق و احساس می خواهم برایت بگویم
که همسفر جاده ی بی انتهای تنهایی تو خواهم بود
به چشمانم نگاه کن و شوق همسفر بودن را
با کوله باری از دوست داشتن و امید را در آن دریاب
ای مهربانترین مهربانان، با تو هستم، با تو که مرا آغاز کردی
مرا از پرتگاه، از تاریکی، از مرگ، از ناامیدی
به سوی نور دعوت کردی، دوستت دارم
بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق
سرودی بسرایم
آنگاه ، به صد شوق ،
چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و
به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور ،
از آن قله پر برق
آغوش کند باز ، همه
مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو
بالی ست که چون
من
از لانه برون آمده ،
دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که
نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که
سرود است و سرورست
آنجا که ، سراپای تو
، در روشنی صبح
رویای شرابی ست که
در جام بلور است
آنجا که سحر ، گونه
گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید ، چو
برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن
هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و
تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید ،
دلم زنده به عشق است
راه دل خود را ،
نتوانم که نپویم
هر صبح ، در آیینه
جادویی خورشید
چون می نگرم ، او
همه من ، من همه اویم
او ، روشنی و گرمی
بازار وجود است
در سینه من نیز ،
دلی گرم تر از اوست
او یک سرآسوده به
بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم
اندر طلب دوست
ما هردو ، در این
صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب
، پا به فراریم
ما هر دو ، در آغوش
پر از مهر طبیعت
با دیده جان ، محو
تماشای بهاریم
ما ، آتش افتاده به
نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و
سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به
سوی تو بیاییم